loading...

یک بَرنده

جریان واژه ها مرا، در خویش می پروانند.

بازدید : 256
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 0:37

می‌داند دوستم داشته. می‌داند عزیزش بوده ام. می‌داند به من جفا کرده است. برای همین سکوت میکند. وای بر آن روزی که مرد زندگی ات سکوت می‌کند و

برنامه ریزی برای نوشتن پایان نامه
بازدید : 230
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38

دوست دارم بشه، تکثیر بشم. و تک تک خودمو بفرستم سراغ تک تک لحظه‌های غمگینم. خودمو بغل کنم و به خودم دلگرمی‌بدم.

سکوبندی یک طرفه آزمایشگاهی
بازدید : 265
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 11:38

امروز هم گذشت ..... مثل تمام دیروزها، راز هستی همچنان سر به مُهر ماند. چرخه‌ی زندگی می‌چرخد و اتفاق‌های ریز و درشت، رخ می‌دهند و زمان می‌گذرد. و دست‌های ما بسته ست چرا این همه ادراک برایمان اتفاق می‌افتد؟ در حالیکه برای این زندگی که در پیش گرفته ایم این همه امکانات ادراکی لازم نبود. خوردن و خوابیدن و روابط اجتماعی و مبارزه با مرگ. همین.

سکوبندی یک طرفه آزمایشگاهی
بازدید : 227
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 22:37

یکی از درس‌های مهمی‌که جناب سروش روحبخش، در داستان نویسی به ما می‌آموخت این بود. خودت را جای کسی بگذار که از آن فرد بدت می‌آید و از نگاه آن فرد به خودت و ماجراهای بینتان نگاه کن و درباره اش بنویس.

اروتیک ....
بازدید : 356
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 9:38

بازدید : 363
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 9:38

اولین بار که با هم به خرید رفتیم. وقتی بود که قرار شد من قبل از عقد با مشدی به تهران بروم و خانه مشدی را ببینم. پس من و سمیرا به همراه مشدی عازم تهران شدیم. آنقدر دیر تصمیم گرفتیم و دیر توافقات انجام شد که دیگر هیچ اتوبوسی برای تهران در ترمینال نمانده بود. پس با ماشین شخصی رفتیم. ساعت از ده شب گذشته بود که به تهران رسیدیم. ( از سمنان) . تا رسیدیم مشدی به خواهرش که با هم زندگی می‌کردند گفت وسایل شام را آماده کن تا برم کباب بگیرم. من و سمیرا اصرار کردیم که نیمرو یی بزنیم دور هم‌. اما مشدی برای کباب گرفتن راهی شد. خواهرش لیلا، درباره مغازه کبابی شروع به تعریف کرد و گفت اولین باره اومدین خونمون زشته نیمرو بخوریم. ... نیم ساعتی گذشت و مشدی کباب به دست رسید. ما سفره را آماده کرده بودیم. شام را که خوردیم و وسایل شام را جمع کردیم. لیلا خانم که پنج سالی از من بزرگتر بود و مجرد. پیشنهاد داد حالا که فردا پنج شنبه است. برویم بهشت زهرا سر قبر والدین مشدی. مشدی مخالفت کرد. گفت دلیلی نداره اولین باره اومدی خونمون بریم مزار، اصلا شگون نداره. من که فکر می‌کردم افتاده ام وسط قلب مشدی و حرفم برو دارد. گفتم اما پدر و مادرتن، من که خوشحال هم میشم بریم. مشدی از حرفم بدش آمد. حالا ما سه خانم نظرمان این بود که برویم بهشت زهرا و مشدی حکمش این بود نرویم. البته برای من چندان فرقی نداشت. اما وقتی مشدی رفته بود طبقه بالا، لیلا در حالیکه اشک می‌ریخت از من خواسته بود برادرش را راضی کنم برویم دیدار والدینشان. می‌گفت ماه‌هاست اجازه نداده لیلا سر قبر آنها برود. ( اگر باهوش بودم می‌توانستم زورگویی مشدی را بفهمم).

چرا با مشدی زندگی نکردم؟ ۲و نیم

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی